معنی علم دخل و خرج

حل جدول

لغت نامه دهخدا

خرج و دخل کردن...

خرج و دخل کردن. [خ َ ج ُ دَ ک َ دَ] (مص مرکب) بحساب رسیدن. وضع خرج و دخل را معین کردن. || مساوی بودن درآمد و هزینه ٔ یک منبع درآمد.


دخل

دخل. [دَ] (ع مص) دخول. درآمدن در چیزی. مقابل خرج. (غیاث). مقابل خروج. درآمدن. (غیاث): کمین، دخل در امور به نوعی که مفهوم نگردد. (منتهی الارب). || اعتراض کردن در کار و عمل کسی. (از غیاث).
- دفع دخل مقدر، جواب از سؤال مقدر. پیش گیری از اعتراضی و ایرادی ممکن.
|| فاسد شدن عقل و جسم کسی. (منتهی الارب). دَخَل. (منتهی الارب). تباهی.

دخل. [دَ] (ع اِ) درآمد. (دهار) (مهذب الاسماء). آمد. (یادداشت مؤلف). چیزی که حاصل شود از محاصل زمین و جز آن. ضد خرج. یقال: تری الفتیان کالنخل ما یدریک ماالدخل. (منتهی الارب). سود. فایده. نفع. عایدی. وجهی که در نتیجه ٔشغل و کاری بدست آورند. ریع. (نصاب). بهره برداری. مقابل خرج. مقابل هزینه. مقابل نفقه. کِرد. مقابل خورد. درآمد روزانه و ماهانه و سالانه ٔ شخص:
بنگه از آن گزیده ام این کازه
کم عیش نیک و دخل بی اندازه.
رودکی.
مرا دخل و خور ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی.
فردوسی.
زن از قصور دخل می خروشید. (کلیله و دمنه).
در دخل هر شحنه و محتسب را
گشاده ست تا هست ازارت گشاده.
سوزنی.
ای نهاده خرج جودت تن درین سوی شمار
وی نهاده دخل جاهت پای از آن سوی قیاس.
انوری.
بدخل و خرج دلم بین بدان درست که هست
خراج هر دو جهان یک شبه هزینه ٔ من.
خاقانی.
کم زنم هفت ده خاکی را
دخل یک هفته ٔ دهقان چکنم.
خاقانی.
زان بنه چندانکه بری دیگرست
دخل وی از خرج تو افزونترست.
نظامی.
خرج فراوان کردن کسی را مسلم است که دخل معین داشته باشد. (گلستان سعدی). دخل آب روانست و خرج آسیای گردان. (گلستان سعدی). گفتم ای یار، توانگران دخل مسکینانند و ذخیره ٔ گوشه نشینان. (گلستان سعدی).
چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن
که می گویند ملاحان سرودی
اگر باران به کوهستان نبارد
به سالی دجله گردد خشک رودی.
سعدی.
بر آن کدخدا زار باید گریست
که دخلش بود نوزده خرج بیست.
؟
- دخل و خرج کردن، یعنی نفع کردن و درآمد بیش از هزینه شدن.
- دخل و خرخ نکردن، یعنی خرج بیش از دخل شدن: استخراج طلا در بعضی از امکنه دخل و خرج نمی کند معهذا دولت های راقیه از استخراج آن صرفنظر روا ندانند. (یادداشت مؤلف).
|| اختصاصاً درآمد شخص از حاصل زمین و زراعت. (منتهی الارب). برداشت. بهره برداری غله: داس، آنچه دخل را دروند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی): و آن دخل که سیراف را می بود بریده گشت و به دست ایشان افتاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 136). و هرگاه باران در اول زمستان بارد در آذر ماه و دی ماه آن سال دخل عظیم باشد و نعمت بسیار. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 36). و دخل همه از خرما و غله باشد [در پرگ و تارم]. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 130). مزرعتی است دخلش همانا 120 دینار بیشتر نباشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 133). و ریعی دارد چنانکه از یکمن تخم هزار من دخل باشد. باران آید هیچ فایده ندارد... و دخل بزیان شود. (فارسنامه ٔ ابن البخلی ص 136). و هیچ غله و میوه و دخلی دیگر نباشد و جز سنگ آسیا ندارند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 144).
اگر محصول عالم را بدستش نسبتی باشد
خرد گوید که با این خرج دخل مختصر دارد.
مجدالدین بن رشید غزنوی (از لباب الالباب).
هر آن کافکند تخم بر روی سنگ
جوی وقت دخلش نیاید بچنگ.
سعدی.
در مزارع طالب دخلی که نیست
در مغارس طالب نخلی که نیست.
مولوی.
|| خراج:
سپاهیست اورا که از دخل گیتی
بسختی توان دادشان بیستگانی.
فرخی.
دخل گرگان ترا وفا نکند
با همه دخل بصره و عمان.
فرخی.
بزرگ شهری و در شهر کاخهای بزرگ
رسیده کنگره ٔ کاخها به دوپیکر
به دخل نیک و به تربت خوش و به آب تمام
به کشتمندو به باغ و به بوستان برور.
فرخی.
چو خرج رابفزونتر ز دخل خویش کند
ز زر و سیم خزانه تهی شود ناچار.
فرخی.
دخل ایران زمی از بخشش او ناید بیش
ملک ایران زمی از همت او ماند کم.
فرخی.
اندر روزگار اسلام تا بدان وقت که خوارج بیرون آمدند و دخل خراسان و سیستان از بغداد بریده گشت و آخر صلح افتاد بر خطبه ای که اندر شهرها همی کردند بقصبه که بسواد خوارج بودند چنین بودند پس از آن تا هنوز آن دخل متصل نگشت. (تاریخ سیستان).
مدد دخل تو ز هر جانب
مدد مایه دار جیحون باد.
مسعودسعد.
مدت دو سال تمام... عزالدین لالابک وسعید الدین... دخل برداشتند. (المضاف الی بدایع الازمان ص 42).
پادشاهی که ملک هفت اقلیم
دخل دولت بدو کند تسلیم.
نظامی.
بنازی قلب ترکستان دریده
ببوسی دخل خوزستان خریده.
نظامی.
طبل زنان دخل ولایت برند
پیره زنان را بجنایت برند.
نظامی.
در نواحی نه گاو ماند و نه کشت
دخل را کس فذلکی ننوشت
چون ولایت خراب شد حالی
دخل شاه از خزانه شد خالی.
نظامی.
بفرمودی تنوری بستن از سیم
که بودی خرج او دخل یک اقلیم.
نظامی.
عبایی پلنگانه در تن کنند
به دخل حبش جامه ٔ زن کنند.
سعدی.
در اکثر مهمات سرکار سلطنت دخل می فرمود. (از حبیب السیر چ کتابخانه ٔ خیام ج 3 ص 35).
- دخل خوزستان، مالیات و خراج خوزستان:
به بوسی دخل خوزستان خریده.
نظامی.
- دخل ششتر، خراج و مالیات شوشتر:
گوهرآموده تاجی از سر خویش
با قبایی ز دخل ششتربیش.
نظامی.
(دخل ششتر و دخل خوزستان ظاهراً از بسیاری و هنگفتی مثل بوده است).
- دخل ولایت، خراج و مالیات شهر.
|| نقود حاصل از فروش که دکاندار در صندوقی نهد. (یادداشت مؤلف). || ظرفی که محترفه زری که از وجه بهای جنس بدست آید و حلوائیان و بقالان و امثال ایشان آن زر را در آن میکنند. (آنندراج). در تداول دکانداران، صندوق یا صندوقچه ٔ چوبین که بهای چیزها که فروشند درآن نهند. صندوقی خرد که دکانداران بهای فروخته ها درآن نهند. صندوقی که کسبه نقود گرفته از مشتری را درآن کنند. صندوق یا صندوقچه که دکاندار پولهای خود را در آن ریزد. صندوقی که دکاندار در دکان نقدینه در آن گرد کند. صندوقی که فروشنده نقد در آن نهد:
از داغ تو و کهن دل ریش
برگشت چو دخل آن جفاکیش.
وحید (در تعریف محترفه ٔ صفاهان).
غوله. غولک. غلک. (یادداشت مؤلف). || ربط: این کار کار عشق است دخلی به دین ندارد. || در اصطلاح شعرا اعتراض را گویند بجا و بیجا. و کج از صفات اوست:
تا چند نیش عقربی از دخل کج خورم
کسب کمال شعر دلم را گزیده است.
ابوطالب کلیم.
مشاطه به خال سیه آراست جبینت
در مصرع ابروی تو این دخل بجا بود.
نعمت خان عالی.
خلق را کی شیوه واکردن گره با ناخن است
کز برای دخل کج در دست ایشان ناخن است.
میرزا عبدالغنی قبول.

دخل. [دُخ ْ خ َ] (اِخ) موضعیست نزدیک مدینه میان ظلم و ملحتین. (منتهی الارب) (معجم البلدان).

دخل. [دِ] (ع اِ) دَخل. (منتهی الارب). نیت مرد و مذهب او ودل و نهانی و جمیع امور آن. دُخَّل. (منتهی الارب).

دخل. [دَ خ َ] (ع مص) دَخل. (منتهی الارب). فاسد شدن عقل و جسم کسی. (منتهی الارب). تباه شدن عقل و تن. || تباه شدن داخل کار کسی. (منتهی الارب).

دخل. [دَ خ َ] (ع اِ) دَخل. تهمت. || مفسده. || فساد عقل و فساد جسم. || مکر و فریب و بیوفایی. || عیب حسب. || بیماریی است. || درخت درهم پیچیده. (منتهی الارب). درختان انبوه. || قومی که منسوب کنند خود را بسوی کسانی که نیستند از آنها. یقال: هم فی بنی فلان دخل، ای منتسبون معهم و لیسوا منهم. (منتهی الارب). گروهی که خود را به طایفه ای نسبت کنند و از ایشان نباشند. دخیل.

دخل. [دَ] (ع اِ) دَخَل. (منتهی الارب). || علت. (منتهی الارب). درد. داء. || عیب. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || خیانت. (مهذب الاسماء). || کینه. تهمت. || غدر. مکر. خدیعه. || نیت مرد و مذهب او و دل و نهان و جمیع امور آن. دِخل. دُخَّل. (منتهی الارب). || بیشه ٔ شیر. (مهذب الاسماء).


خرج

خرج. [خ َ] (ع اِ) بیرون شد از مال هرچه باشد. هزینه. دررفت. رفتیه. ضد درآمد. (ناظم الاطباء). هزینه. (صحاح الفرس) (محمدبن عمر). خورد خور. (یادداشت بخط مؤلف). مقابل دخل:
مرا دخل و خرج ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی.
فردوسی.
چو خرج خویش فزونتر ز دخل خویش کند.
فرخی.
خرج آن مال بیوجه کند پشیمانی آرد. (کلیله و دمنه).
ای نداده خرج جودت تن در این سوی شمار
وی نهاده دخل جاهت پای از آن سوی قیاس.
انوری.
بر آن کدخدا زار باید گریست
که دخلش بود نوزده خرج بیست.
نظامی.
زآن بنه چندانکه بری دیگر است
دخل وی از خرج تو افزون تر است.
نظامی.
دخل آب روان است و خرج آسیای گردان. (گلستان).
چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن
چنین خوانند ملاحان سرودی
اگر باران بکوهستان نبارد
بسالی دجله گردد خشک رودی.
سعدی (گلستان).
ملک را آب وبندگان را نان
خانه را خرج و خرج را مهمان.
اوحدی.
هرکه را خرج ز دخل است فزون عاقل نیست.
صائب.
|| صرف. مصرف. نفقه. (ناظم الاطباء): چنانکه خرج سرمه اگرچه اندک اندک اتفاق افتد آخر فنا پذیرد. (کلیله و دمنه).
کرده ام اجری امروزتو جان
خرج فردای تو زر بایستی.
خاقانی.
پس آنگه از خز و دیبا و دینار
وجوه خرج دادندش بخروار.
نظامی.
تا بچهل سال که بالغ شود
خرج سفرهاش مبالغ شود.
نظامی.
قلب اندوده ٔ حافظ بر او خرج نشد
کاین معامل بهمه عیب نهان بینا بود.
حافظ.
این آرد را خرج میساز... مدت بسیار نیز از آن آرد خرج کرده میشد. (انیس الطالبین ص 134).
- بخرج دادن، نمایش دادن. بکسی نشان دادن. بقلم دادن. نمودن.
- بخرج کسی نرفتن، در وی اثر نکردن. در او اثر نگذاشتن: هرچه گفتم بخرجش نرفت.
- خرج عیال، نفقه ٔ عیال. (ناظم الاطباء).
- خرج قلیل،صرف کم. (ناظم الاطباء).
- خرج هرروزه، برخور. (ناظم الاطباء).
- خرج یراق، اسباب اسب. (ناظم الاطباء).
- دایره ٔ خرج، اداراتی در مؤسسات که کارهای مصرفی و هزینه به آنها مربوط است.
- دخل و خرج، درآمد و هزینه. عایدی و مخارج:
بدخل و خرج دلم بین بدان درست که هست
خراج هر دو جهان یکشبه هزینه ٔ من.
خاقانی.
- ولخرج، مسرف. مبذر. آنکه خرج را در مورد نمیکند.
- امثال:
پول حلال یا خرج شراب شور میشود یا شاهد کور، مقصوداز پول حلال پول حرام است بعلاقه ٔ تضاد. (از امثال و حکم دهخدا).
پول کون دادن خرج بواسیر میشود، نظیر: پول قمار خرج شتیل میشود؛ مقصود آن است که بعضی پولها پس انداز نمیشود.
خرج از کیسه ٔ خلیفه است، مقصود خرج از جیب خودت نیست تا دلت بسوزد.
خرج دروغ نمیشود، مقصود بی سرمایه و نقدی زندگی نتوان کرد.
خرج کور است، مقصود مالی بسیار، کم کم و در مصارف خرد از بین میرود.
خرج که از کیسه ٔ مهمان بود
حاتم طایی شدن آسان بود؛
مقصود آن است اگر خرج مهمانی از کیسه ٔ دیگری باشد (چون خود مهمان) دیگر اسم درکردن و خود را خراج قلم دادن (چون حاتم طائی) کار مشکلی نیست. (از امثال و حکم دهخدا).
- خرج فزون از دخل، هزینه ٔ بیش از درآمد.
|| ابر همین که برآید و بیرون شود. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). || باج. خراج. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از ترجمان عادل). ج، اَخراج، اَخاریج، اخرِجه. || مهمانی مصیبت. وَضیمه. (یادداشت بخط مؤلف).
- خرج دادن، بعده ٔ بسیار فقیر و درمانده خاصه در مرگ کسی طعام دادن. (یادداشت بخط مؤلف).
|| اطعام فقرا در روضه خوانیها و عزاداریهای مذهبی. || حق العمل و حق کار و زحمت و حق نگاهداری. (ناظم الاطباء). پایمزد. (دهار). || مقابل جمع. (یادداشت بخط مؤلف).
- خرج خیاطی، قیطان و نوارها که به اطراف لباس و عبا نهند.
- خرج نجاری، لولا و قفل و رزه و چفت و امثال آن.

فرهنگ فارسی هوشیار

خرج و دخل کردن

فزون بودن در آمد بر هزینه

فارسی به عربی

دخل

دخل، مداخیل

مترادف و متضاد زبان فارسی

دخل

حاصل، درآمد، سود، عایدی، مداخل،
(متضاد) خرج، هزینه

عربی به فارسی

دخل

درامد , عایدی , دخل , ریزش , ظهور , جریان , ورودیه , جدیدالورود , مهاجر , واردشونده , منافع , بازده , سود سهام

فرهنگ عمید

دخل

[مقابلِ خرج] درآمد، سود، بهرۀ مال،
(اسم مصدر) [قدیمی] درآمدن،

معادل ابجد

علم دخل و خرج

1583

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری